باز میخواهم با همان جمله ی آشنا و همیشگی آغاز کنم،"باز" دلم گرفته است.
دلم عجیب گرفته است..منکه همیشه دراین غربت ، دراین پوچی که هیچ چیز آن چنان که باید نیست ، من چه کنم؟ خودم را ببینم؟
اطرافم را؟ ماورائم را؟همان حق را،که اکنون در ردیف باطلش نشانده اند.
چه باید کرد،نمیدانم .من چه باید بکنم؟نمیدانم.مانده ام!
آیا طرف باطل را بگیرم و بمانم یا طرف حق را بروم!آنگونه که جمعی چنین کردند و آنگونه که از پیش تر اسطوره ها این چنین کردند.
خدایا....ای آخرین پناه! مرا یاری کن....مرا چه میشود با این مترسک های آدم نما که آبروی آدم را برده اند.روی آدم را سیاه کرده اند و روی شیطان را سفید.
چه کنم؟من همان کالبدی باشم که بار سنگین یک روح مریض را بر دوش بکشم یا پرنده ای شوم سبک، چون آن کبوتر سفید بال آزاد.....!